جدول جو
جدول جو

معنی برگ ریزان - جستجوی لغت در جدول جو

برگ ریزان
خزان، فصل پاییز که برگ درختان می ریزد، برای مثال شرط است که وقت برگ ریزان / خونابه شود ز برگ، ریزان (نظامی۳ - ۵۱۴)
تصویری از برگ ریزان
تصویر برگ ریزان
فرهنگ فارسی عمید
برگ ریزان(بَ)
برگ ریز. برگ ریزنده. در حال برگ ریختن:
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دد گریزان بود.
اسدی.
، انتقال یابنده (به حالی) ، تغییریابنده، واژگون شونده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گیاهی که در زمستان برگ های آن ها می ریزد و در بهار دوباره سبز می شود، پاییز، خزان
فرهنگ فارسی عمید
(عَ رَ)
خوی ریزان. در حال عرق ریختن. در حال خوی ریختن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پائیز. خریف. خزان. (از ناظم الاطباء). برگ ریز. برگ ریزان. رجوع به برگ ریز و برگ ریزان شود، واژگونی و تغییر. (ناظم الاطباء) : سفعه، برگردیدگی گونه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَرْگْ رِ)
برگ ریزان. (ناظم الاطباء). زرد شدن برگ. فصل پائیز. خزان:
برگ رزان بود نهال امل
طرفه بهار است که در عمر ماست.
محمد مؤمن، واپس بردن. بازپس بردن. (فرهنگ فارسی معین) : اًصفاح، اًعاده، اًفک، تصریف، تعویر، تکذیب، تکرار، تکویح، جعب، جوله، صدّ، صدوع، صرف، عوق، کفکفه، میط، اًجاره، برگردانیدن کسی را از راه. اجتیال، برگردانیدن کسی را از قصد. اًکفاء، برگردانیدن کسی را از ارادۀ او. تعکیظ، برگردانیدن و بازداشتن از نیاز. تقشیه، از حاجت برگردانیدن کسی را. جذب، برگردانیدن چیزی را از جای وی. سنح، سنوح، برگردانیدن کسی را از رأی. شجر، برگردانیدن کسی را از کار. شحشحه، برگردانیدن شتر بانگ را. ششقله، برگردانیدن دینار را. طبو، برگردانیدن کسی را از کاری. عجس، برگردانیدن شتر را از راه جهت نشاط. قصر، برگردانیدن کسی را بر کار. قمع، برگردانیدن کسی را از خواستۀ او. کبن، برگردانیدن نیکی از همسایۀ خویش بسوی غیر آنها. کفاء، برگردانیدن کسی را و پیروی او کردن. کفت، برگردانیدن چیزی رااز جهتی که روی آورده بود به آن. کلا ٔ، برگردانیدن نگاه را چیزی. لغد، برگردانیدن شتر را بر جادۀ راه. لفاء، لفاء، برگردانیدن و مایل کردن رای کسی را. مجاذبه، برگردانیدن چیزی را از جای. مجمجه، برگردانیدن سخن را از حالی به حالی. (از منتهی الارب).
- امثال:
صد مثل ترا، یا صد مثل مرا سر رود، یا سر آب می برد و تشنه برمی گرداند، بسیارمکار و محیل است. (امثال و حکم دهخدا).
، واژگون کردن. (ناظم الاطباء). قلب کردن. وارونه کردن، چنانکه یقه را یا خمی را. (یادداشت دهخدا) : اًصداف، اًقلاب، اًکباء، اکتفاء، اًماله، تقلیب، زوء، صدف، عطف، قلب، قلف، کب ّ، لی ّ، لیّان، میل، هید، برگردانیدن خنور را. ثبان، ثبن، برگردانیدن جامه و دوختن آن. دمدمه، دهدهه، برگردانیدن بعض چیزی را بر بعض. (از منتهی الارب) ، زیر و رو کردن. (ناظم الاطباء). پشت و رو کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- برگردانیدن زمین، عادهً یک ذرع و گاهی بیشتر بعمق خاک آن بیرون کرده و سنگ آن به غربال گرفته و باز جای ریختن خاک. (یادداشت دهخدا) : عزج، برگردانیدن به بیل زمین را. کراب، کروب، برگردانیدن و شیار کردن زمین را جهت کشت. (از منتهی الارب).
، عوض کردن. بدل کردن. تحول. متحول کردن. (یادداشت دهخدا). تغییر دادن. تبدیل کردن. اًحاله. تحویل. دگرگون کردن: گفت این پیغام خداوند بحقیقت می گذاری ؟ گفتم آری، هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام. (تاریخ بیهقی ص 173). اًلاعه، برگردانیدن رنگ سر پستان. لوح، برگردانیدن سفر یا تشنگی گونۀ کسی را. لوع، برگردانیدن آفتاب گونه را. (از منتهی الارب) ، قی ٔ کردن. بیرون کردن خورده را از راه گلو. استفراغ کردن. کید. (منتهی الارب). برگردانیدن خورده ای را، قی کردن آن. (یادداشت دهخدا) ، ترجمه کردن. (یادداشت دهخدا). گزاردن
لغت نامه دهخدا
(بَ گِ رَ)
برگ مو:
بجملگی همه زاسبان درآمدند به خاک
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان.
قطران.
وز چرخ ستارگان فروریزد
چون برگ رزان ز باد آبانی.
ناصرخسرو، تجاوز کردن. فزون تر شدن:
ز سیم سره خایه صد بار هشت
که هر یک به مثقال صد برگذشت.
اسدی.
پسر چون ز ده برگذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین.
سعدی.
، عبور کردن. مرورکردن. رد شدن. پس پشت قرار دادن. گذاره کردن: یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت و او را قصۀ آن دیواربست و آن مردمان بگفتند. (ترجمه تفسیرطبری). خاقان بگریخت و مردان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد. (ترجمه طبری بلعمی).
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن برگذر بی سپاه.
فردوسی.
چون از سر سدره برگذشتی
اوراق حدوث درنوشتی.
نظامی.
وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود آب آورد و دهان آن مست بشست. (تذکرهالاولیاء عطار).
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی.
سعدی.
المصمت، شمشیر که بر استخوان برگذرد. (دهار).
- از گفتار کسی برنگذشتن،از سخن او سر نپیچیدن. پذیرفتن گفتار کسی را:
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
فردوسی.
- برگذشتن گناه بر کسی، سر زدن گناه از او. صادر شدن گناه از وی.
، بالاتر رفتن. برتر رفتن. درگذشتن:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
بیامد شهنشاه ازین سان به دشت
همی تاجش از مشتری برگذشت.
فردوسی.
مخور انده که از اینجای همی برگذری
گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست.
ناصرخسرو.
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش.
سعدی.
- از مزیح (مزاح) برگذشتن کاری، از مرحلۀ مزاح تجاوز کردن. به اصطلاح امروز، از شوخی گذشتن و به مرحلۀ جدی رسیدن:
بپوشید باید یکایک سلیح
که این کار ما برگذشت از مزیح.
فردوسی.
- ز اوج برگذشته، به حد اعلای بلندی رسیده. به پایگاه بسیار والا رسیده:
وآن خط ز اوج برگذشته
طفلی است به میل بازگشته.
نظامی.
، مجازاً، چشم پوشیدن. صرف نظر کردن:
چون برگذری ز خودپرستی
درخود نه گمان بری که هستی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دِ رَمْ)
نثار درم. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
در باغ به نوروز درم ریزانست
بر نارونان لحن دل انگیزانست.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از برگ رزان
تصویر برگ رزان
زرد شدن برگ، برگ ریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگریزان
تصویر برگریزان
فصل پائیز که برگ درختان میریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر ریزان
تصویر پر ریزان
صفت پر ریختن، عمل تولک رفتن مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برج میزان
تصویر برج میزان
آبام ترازو ترازوک مهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگریزان
تصویر برگریزان
((بَ))
زمانی که برگ های درختان به زمین فرومی ریزد، پاییز، خزان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
التّعرّق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
Sweaty
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
en sueur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
汗だくの
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
پسینے میں تر
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
ঘামানো
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
เหงื่อออก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
ya jasho
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
ter içinde
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
पसीने से तर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
出汗的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
מזיע
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
땀에 젖은
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
berkeringat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
sudato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
sudoroso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
suado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
spocony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
потний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
verschwitzt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
потный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از عرق ریزان
تصویر عرق ریزان
bezweet
دیکشنری فارسی به هلندی