برگ ریز. برگ ریزنده. در حال برگ ریختن: چنین تا به شب برگ ریزان بود وز آشوب هر دد گریزان بود. اسدی. ، انتقال یابنده (به حالی) ، تغییریابنده، واژگون شونده. (فرهنگ فارسی معین)
برگ ریز. برگ ریزنده. در حال برگ ریختن: چنین تا به شب برگ ریزان بود وز آشوب هر دد گریزان بود. اسدی. ، انتقال یابنده (به حالی) ، تغییریابنده، واژگون شونده. (فرهنگ فارسی معین)
برگ ریزان. (ناظم الاطباء). زرد شدن برگ. فصل پائیز. خزان: برگ رزان بود نهال امل طرفه بهار است که در عمر ماست. محمد مؤمن، واپس بردن. بازپس بردن. (فرهنگ فارسی معین) : اًصفاح، اًعاده، اًفک، تصریف، تعویر، تکذیب، تکرار، تکویح، جعب، جوله، صدّ، صدوع، صرف، عوق، کفکفه، میط، اًجاره، برگردانیدن کسی را از راه. اجتیال، برگردانیدن کسی را از قصد. اًکفاء، برگردانیدن کسی را از ارادۀ او. تعکیظ، برگردانیدن و بازداشتن از نیاز. تقشیه، از حاجت برگردانیدن کسی را. جذب، برگردانیدن چیزی را از جای وی. سنح، سنوح، برگردانیدن کسی را از رأی. شجر، برگردانیدن کسی را از کار. شحشحه، برگردانیدن شتر بانگ را. ششقله، برگردانیدن دینار را. طبو، برگردانیدن کسی را از کاری. عجس، برگردانیدن شتر را از راه جهت نشاط. قصر، برگردانیدن کسی را بر کار. قمع، برگردانیدن کسی را از خواستۀ او. کبن، برگردانیدن نیکی از همسایۀ خویش بسوی غیر آنها. کفاء، برگردانیدن کسی را و پیروی او کردن. کفت، برگردانیدن چیزی رااز جهتی که روی آورده بود به آن. کلا ٔ، برگردانیدن نگاه را چیزی. لغد، برگردانیدن شتر را بر جادۀ راه. لفاء، لفاء، برگردانیدن و مایل کردن رای کسی را. مجاذبه، برگردانیدن چیزی را از جای. مجمجه، برگردانیدن سخن را از حالی به حالی. (از منتهی الارب). - امثال: صد مثل ترا، یا صد مثل مرا سر رود، یا سر آب می برد و تشنه برمی گرداند، بسیارمکار و محیل است. (امثال و حکم دهخدا). ، واژگون کردن. (ناظم الاطباء). قلب کردن. وارونه کردن، چنانکه یقه را یا خمی را. (یادداشت دهخدا) : اًصداف، اًقلاب، اًکباء، اکتفاء، اًماله، تقلیب، زوء، صدف، عطف، قلب، قلف، کب ّ، لی ّ، لیّان، میل، هید، برگردانیدن خنور را. ثبان، ثبن، برگردانیدن جامه و دوختن آن. دمدمه، دهدهه، برگردانیدن بعض چیزی را بر بعض. (از منتهی الارب) ، زیر و رو کردن. (ناظم الاطباء). پشت و رو کردن. (فرهنگ فارسی معین). - برگردانیدن زمین، عادهً یک ذرع و گاهی بیشتر بعمق خاک آن بیرون کرده و سنگ آن به غربال گرفته و باز جای ریختن خاک. (یادداشت دهخدا) : عزج، برگردانیدن به بیل زمین را. کراب، کروب، برگردانیدن و شیار کردن زمین را جهت کشت. (از منتهی الارب). ، عوض کردن. بدل کردن. تحول. متحول کردن. (یادداشت دهخدا). تغییر دادن. تبدیل کردن. اًحاله. تحویل. دگرگون کردن: گفت این پیغام خداوند بحقیقت می گذاری ؟ گفتم آری، هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام. (تاریخ بیهقی ص 173). اًلاعه، برگردانیدن رنگ سر پستان. لوح، برگردانیدن سفر یا تشنگی گونۀ کسی را. لوع، برگردانیدن آفتاب گونه را. (از منتهی الارب) ، قی ٔ کردن. بیرون کردن خورده را از راه گلو. استفراغ کردن. کید. (منتهی الارب). برگردانیدن خورده ای را، قی کردن آن. (یادداشت دهخدا) ، ترجمه کردن. (یادداشت دهخدا). گزاردن
برگ ریزان. (ناظم الاطباء). زرد شدن برگ. فصل پائیز. خزان: برگ رزان بود نهال امل طرفه بهار است که در عمر ماست. محمد مؤمن، واپس بردن. بازپس بردن. (فرهنگ فارسی معین) : اًصفاح، اًعاده، اًفک، تصریف، تعویر، تکذیب، تَکرار، تکویح، جَعب، جَوله، صَدّ، صُدوع، صَرف، عَوق، کَفکفه، مَیط، اًجاره، برگردانیدن کسی را از راه. اجتیال، برگردانیدن کسی را از قصد. اًکفاء، برگردانیدن کسی را از ارادۀ او. تعکیظ، برگردانیدن و بازداشتن از نیاز. تَقشیه، از حاجت برگردانیدن کسی را. جَذب، برگردانیدن چیزی را از جای وی. سَنح، سُنوح، برگردانیدن کسی را از رأی. شَجر، برگردانیدن کسی را از کار. شَحشحه، برگردانیدن شتر بانگ را. شَشقَله، برگردانیدن دینار را. طَبْو، برگردانیدن کسی را از کاری. عَجس، برگردانیدن شتر را از راه جهت نشاط. قَصر، برگردانیدن کسی را بر کار. قَمع، برگردانیدن کسی را از خواستۀ او. کَبن، برگردانیدن نیکی از همسایۀ خویش بسوی غیر آنها. کَفاء، برگردانیدن کسی را و پیروی او کردن. کَفت، برگردانیدن چیزی رااز جهتی که روی آورده بود به آن. کَلاَ ٔ، برگردانیدن نگاه را چیزی. لَغد، برگردانیدن شتر را بر جادۀ راه. لفاء، لفاء، برگردانیدن و مایل کردن رای کسی را. مُجاذبه، برگردانیدن چیزی را از جای. مَجْمَجه، برگردانیدن سخن را از حالی به حالی. (از منتهی الارب). - امثال: صد مثل ترا، یا صد مثل مرا سر رود، یا سر آب می برد و تشنه برمی گرداند، بسیارمکار و محیل است. (امثال و حکم دهخدا). ، واژگون کردن. (ناظم الاطباء). قلب کردن. وارونه کردن، چنانکه یقه را یا خمی را. (یادداشت دهخدا) : اًصداف، اًقلاب، اًکباء، اکتفاء، اًماله، تقلیب، زَوء، صَدف، عَطف، قَلب، قَلف، کَب ّ، لَی ّ، لَیّان، مَیل، هَید، برگردانیدن خنور را. ثِبان، ثَبن، برگردانیدن جامه و دوختن آن. دَمدَمه، دَهدهه، برگردانیدن بعض چیزی را بر بعض. (از منتهی الارب) ، زیر و رو کردن. (ناظم الاطباء). پشت و رو کردن. (فرهنگ فارسی معین). - برگردانیدن زمین، عادهً یک ذرع و گاهی بیشتر بعمق خاک آن بیرون کرده و سنگ آن به غربال گرفته و باز جای ریختن خاک. (یادداشت دهخدا) : عزَج، برگردانیدن به بیل زمین را. کِراب، کُروب، برگردانیدن و شیار کردن زمین را جهت کشت. (از منتهی الارب). ، عوض کردن. بدل کردن. تحول. متحول کردن. (یادداشت دهخدا). تغییر دادن. تبدیل کردن. اًحاله. تحویل. دگرگون کردن: گفت این پیغام خداوند بحقیقت می گذاری ؟ گفتم آری، هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام. (تاریخ بیهقی ص 173). اًلاعه، برگردانیدن رنگ سر پستان. لَوح، برگردانیدن سفر یا تشنگی گونۀ کسی را. لَوع، برگردانیدن آفتاب گونه را. (از منتهی الارب) ، قی ٔ کردن. بیرون کردن خورده را از راه گلو. استفراغ کردن. کَید. (منتهی الارب). برگردانیدن خورده ای را، قی کردن آن. (یادداشت دهخدا) ، ترجمه کردن. (یادداشت دهخدا). گزاردن
برگ مو: بجملگی همه زاسبان درآمدند به خاک بسان برگ رزان از نهیب باد خزان. قطران. وز چرخ ستارگان فروریزد چون برگ رزان ز باد آبانی. ناصرخسرو، تجاوز کردن. فزون تر شدن: ز سیم سره خایه صد بار هشت که هر یک به مثقال صد برگذشت. اسدی. پسر چون ز ده برگذشتش سنین ز نامحرمان گو فراتر نشین. سعدی. ، عبور کردن. مرورکردن. رد شدن. پس پشت قرار دادن. گذاره کردن: یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت و او را قصۀ آن دیواربست و آن مردمان بگفتند. (ترجمه تفسیرطبری). خاقان بگریخت و مردان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد. (ترجمه طبری بلعمی). بنام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد. فردوسی. نبندیم اگر بگذری بر تو راه زیانی مکن برگذر بی سپاه. فردوسی. چون از سر سدره برگذشتی اوراق حدوث درنوشتی. نظامی. وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود آب آورد و دهان آن مست بشست. (تذکرهالاولیاء عطار). محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی. سعدی. المصمت، شمشیر که بر استخوان برگذرد. (دهار). - از گفتار کسی برنگذشتن،از سخن او سر نپیچیدن. پذیرفتن گفتار کسی را: مر او را همه پاک فرمان برید ز گفتار گودرز برمگذرید. فردوسی. - برگذشتن گناه بر کسی، سر زدن گناه از او. صادر شدن گناه از وی. ، بالاتر رفتن. برتر رفتن. درگذشتن: خروشیدن تازی اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت. فردوسی. بیامد شهنشاه ازین سان به دشت همی تاجش از مشتری برگذشت. فردوسی. مخور انده که از اینجای همی برگذری گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست. ناصرخسرو. خواب از آن چشم چشم نتوان داشت که ز سر برگذشت سیلابش. سعدی. - از مزیح (مزاح) برگذشتن کاری، از مرحلۀ مزاح تجاوز کردن. به اصطلاح امروز، از شوخی گذشتن و به مرحلۀ جدی رسیدن: بپوشید باید یکایک سلیح که این کار ما برگذشت از مزیح. فردوسی. - ز اوج برگذشته، به حد اعلای بلندی رسیده. به پایگاه بسیار والا رسیده: وآن خط ز اوج برگذشته طفلی است به میل بازگشته. نظامی. ، مجازاً، چشم پوشیدن. صرف نظر کردن: چون برگذری ز خودپرستی درخود نه گمان بری که هستی. نظامی
برگ مو: بجملگی همه زاسبان درآمدند به خاک بسان برگ رزان از نهیب باد خزان. قطران. وز چرخ ستارگان فروریزد چون برگ رزان ز باد آبانی. ناصرخسرو، تجاوز کردن. فزون تر شدن: ز سیم سره خایه صد بار هشت که هر یک به مثقال صد برگذشت. اسدی. پسر چون ز ده برگذشتش سنین ز نامحرمان گو فراتر نشین. سعدی. ، عبور کردن. مرورکردن. رد شدن. پس پشت قرار دادن. گذاره کردن: یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت و او را قصۀ آن دیواربست و آن مردمان بگفتند. (ترجمه تفسیرطبری). خاقان بگریخت و مردان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد. (ترجمه طبری بلعمی). بنام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد. فردوسی. نبندیم اگر بگذری بر تو راه زیانی مکن برگذر بی سپاه. فردوسی. چون از سر سدره برگذشتی اوراق حدوث درنوشتی. نظامی. وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود آب آورد و دهان آن مست بشست. (تذکرهالاولیاء عطار). محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی. سعدی. المصمت، شمشیر که بر استخوان برگذرد. (دهار). - از گفتار کسی برنگذشتن،از سخن او سر نپیچیدن. پذیرفتن گفتار کسی را: مر او را همه پاک فرمان برید ز گفتار گودرز برمگذرید. فردوسی. - برگذشتن گناه بر کسی، سر زدن گناه از او. صادر شدن گناه از وی. ، بالاتر رفتن. برتر رفتن. درگذشتن: خروشیدن تازی اسبان ز دشت ز بانگ تبیره همی برگذشت. فردوسی. بیامد شهنشاه ازین سان به دشت همی تاجش از مشتری برگذشت. فردوسی. مخور انده که از اینجای همی برگذری گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست. ناصرخسرو. خواب از آن چشم چشم نتوان داشت که ز سر برگذشت سیلابش. سعدی. - از مزیح (مزاح) برگذشتن کاری، از مرحلۀ مزاح تجاوز کردن. به اصطلاح امروز، از شوخی گذشتن و به مرحلۀ جدی رسیدن: بپوشید باید یکایک سلیح که این کار ما برگذشت از مزیح. فردوسی. - ز اوج برگذشته، به حد اعلای بلندی رسیده. به پایگاه بسیار والا رسیده: وآن خط ز اوج برگذشته طفلی است به میل بازگشته. نظامی. ، مجازاً، چشم پوشیدن. صرف نظر کردن: چون برگذری ز خودپرستی درخود نه گمان بری که هستی. نظامی